بهاره قانع نیا - ساعت ۸ صبح است و مامان تازه از بیمارستان برگشته. حال پدربزرگم خوش نیست و چند روزی است بیمارستان بستری شده. این روزها توی چشمهای مامان غم عجیبی میبینم.
رفتم سراغش تا دلداریاش بدهم. دیدم روبهروی آیینه ایستاده و به خودش نگاه میکند.
یک مشت آب به صورتش پاشید و به تصویر توی آینه گفت: «دردم از یار است و درمان نیز هم. دل فدای او شد و جان نیز هم.»
من سریع سرم را نزدیک صورت مامان بردم و به چشمهای خستهاش توی آینه نگاه کردم. گفتم: «مامان، حال آقاجان بهتر میشود؟» مامان آهسته گفت: «انشاءا... .»
بعد طوری که فقط من شنیدم گفت: «نیما، بابای من طفلک خیلی رنج کشیده توی زندگیاش. لطفا برای سلامتیاش دعا کن.»
دلجویانه گفتم: «انشاءا... زود خوب میشود.»
بعد برای اینکه حواس مامان را از غمهایش پرت کنم گفتم: «میشود لطفا قصهی آقاجان را از اولش برایم تعریف کنید؟»
مامان چند ثانیه چشمهایش را بست. اجزای صورتش مدلی شدند که انگار دارد توی ذهنش همهی خاطرات کودکیاش را دوباره به یاد میآورد.
- خب، اولش خیلی سخت بود. من مقاومت میکردم و دلم نمیخواست آن آقا بابای من باشد. من فقط بابای قابعکسی را دوست داشتم. اما وقتی دیدم کسی به نظر من اهمیت نمیدهد و عزیزجان و همهی فامیل مانند پروانه دور آن آقا میچرخند و از آمدنش ذوق کردهاند، من هم تصمیم گرفتم با همه قهر کنم.»
عاشق داستان کودکی مامان بودم. خیلی هیجانانگیز بود. بهراحتی میشد از روی ماجراهایش اقتباس کرد و یک فیلم درست و حسابی ساخت، داستان دختربچهای که از لحظهی تولد، پدرش را ندیده است تا هفتسالگی که یک روز ... .
مامان برای خودش چای ریخت. نشست روی مبل راحتی و ادامه داد: «ماههای اول، هر وقت آن آقا «دختر گل بابا» صدایم میکرد، عصبانیت مثل شعلهای سرکش در وجودم زبانه میکشید.
مانند اسپند روی آتش بالا و پایین میپریدم. حتی بعضی وقتها برایش زبانم را در میآوردم و فرار میکردم.»
نشستم روبه روی مامان.
- آخر چرا؟ چه رفتارهای اشتباهی داشتی!
مامان گفت: «من فقط هفت سالم بود نیماجان. درک امروز را نداشتم. نمیدانستم مادر چیست، پدر کیست. فقط عزیزجان را میشناختم و عموهایم را. خودت که میدانی.
بابا برایم قاب عکسی روی دیوار بود؛ مردی جوان و خوشتیپ با موهای مشکی و چشمهای روشن.
حالا خودت را بگذار جای یک بچهی هفتساله که یک روز از خواب بیدار میشوی و میبینی همه آمدهاند خانهی عزیزجان و بگویند تلویزیون اسم بابایت را اعلام کرده است و بهزودی از سفر برمیگردد و تو منتظر همان بابای قابعکسی باشی با کلی جایزه و خوراکی.
در عوض، پیرمردی بیاید با موهای سفید و دندانهای ریخته، با کلی جای زخم روی سر و صورتش. یادش بخیر! یک حلقهی گل دور گردنش آویخته بودند و عموهایم زیر بغلش را گرفته بودند. همهجا دود بود و اسپند و صلوات. عزیزجان چادرش را کشیده بود روی سرش و یکسره گریه میکرد.»
مامان سکوت کرد انگار پرت شده بود به آن روزها، به همان لحظه و همان ساعت.
پرسیدم: «خب، بعد چه شد؟» مامان خندید و گفت: «تو که سیر تا پیاز ماجرا را میدانی. چرا هی میپرسی؟»
گفتم: «به خدا مامان هر دفعه که شما یا آقاجان خاطرات روزهای برگشت آزادگان از اسارت را برایم تعریف میکنید، حس غریبی میآید توی وجودم. همیشه تشنهی شنیدنم.»
مامان رفت پای گاز و یک لیوان چای دیگر برای خودش ریخت: «بعدها یاد گرفتم بابا را همانطور که هست بپذیرم. البته معلمم کمکم کرد. برایم از جنگ گفت، از اینکه بابای من و یک عالمه بابای دیگر برای کشورمان، ایران، رفتهاند جنگ و حالا قهرمانهای بزرگی در این کشورند و دیگر نوبت من شده است که قهرمان زندگی بابایم باشم.
روزها گذشتند و کمکم به حضور بابا عادت کردم. میدیدم عزیزجان چطور مانند پروانه دورش میچرخد. من هم صبورتر شدم. خانمتر و ترمزکشیدهتر رفتار میکردم.
وقتی بابا نگاهم میکرد، در جواب نگاهش لبخند میزدم. گاهی هم سری تکان میدادم و یواشکی سلام میکردم. الان را نگاه نکن که جان را فدایش میکنم.
خیلی طول کشید تا باهم رفیق بشویم، اما وقتی دوست شدیم، تا همین امروز یک لحظه یکدیگر را تنها نگذاشته و رها نکردهایم.»
داستان زندگی پدربزرگ برایم عجیب بود، عجیب و جالب، پر از رنج و افتخار. همانجا توی دلم برایش دعا کردم که دیگر درد نکشد و رنج نبیند.